متن اشعار شهادت حضرت علی
یک نت ـ اشعار شهادت امیر المؤمنین(علیه السلام)
هرچند در عمرت به جز غربت ندیدم
امشب غمی در بین چشمانت ندیدم
آشفته ام کرده است اوضاع خرابت
حتی طبیب کوفه هم کرده جوابت
دیدی که آخر هردعایم بی اثر شد
از دستمال زرد رویت زردتر شد
امشب یتیمان دیده را یک دم نبستند
با کاسه های شیر پشت در نشستند
امشب خودت پرکرده ای دوروبرم را
دست ابالفضلت سپردی معجرم را
ساکت نمان قدری برایم درد دل کن
با زینب زار خودت هم درد دل کن
با من بگو این روضه های خط به خط را
سی سال تنها بودن و بی خوابی ات را
از روزهای بی کسی بوتراب و..
در شهر پیغمبر سلام بی جواب و..
از کینه های مردم بدباور شام
از سب و لعن تو سر هر منبر شام
یادی کن از دار السلام بین آتش
از آن جنایت های تام بین آتش
از اتفاقی که سر هر کوچه افتاد
از همسری که همسرش در کوچه افتاد
از بازویی که با غلاف از کار افتاد
از غنچه ای که زیر پای خار افتاد
حرفی بزن چیزی بگو جانم فدایت
به معجرم خیره ست امشب چشم هایت
آشفته ای بدجور درهم هستی انگار
دلواپس حفظ حجابم هستی انگار
حس میکنم که از فراغ یار گفتی
زیر لب از گودال و از بازار گفتی
از کوفه ای که روضه هایش بیشمار است
دور من تنها پر از سرنیزه دار است
از چشم های خیره نامحرمانش
از نان و خرماهای خیرات زنانش
از سنگهای مانده در دامان کوفه
از ما که میخوابیم در زندان کوفه
بگذار تا صبح از غم دوری بباریم
ما بعد تو امنیتی دیگر نداریم
شاعر:سید پوریا هاشمی
اشعار شهادت امیر المؤمنین(علیه السلام)
چرا امشب به بستر جان نداری
ندارم هیچ باور... جان نداری
سَرَت برشانهات میاُفتد ای وای
بمیرم مثلِ مادر جان نداری
بخوان روضه که خون شد حاصلِ تو
که خون میجوشد از درد و دلِ تو
شبیه قاتلانِ مادرم باز
به من خندید بابا قاتلِ تو
بخوان روضه عصایش را شکستند
غرورِ مجتبایش را شکستند
بخوان ای سر شکسته نیم روزی
زدند و هفت جایش را شکستند
دو دستش رویِ سینه با ادب رفت
تو گفتی فاطمه با تاب و تب رفت
همینکه نامِ زهرا را شنید او
سرش پایین به سمت در عقب رفت
به او گفتی امانِ زینبم باش
بمان عباس جانِ زینبم باش
اگر حتی به رویِ نیزه رفتی
به نیزه سایبانِ زینبم باش
کنارش باش کمتر غم ببیند
که با تو دردها را کم ببیند
سپردم بر تو؛ حتی سایهاش را
مبادا چشمِ نامحرم ببیند
دلم خون است همپایه ندارد
بجز عباس همسایه ندارد
مرا او سایبان میگردد اما
سرِ کج رویِ نِی سایه ندارد
مرا گفتی به شهپر میسپاری
به دستِ شش برادر میسپاری
ولی دست چه کس در شام و کوفه
مرا با چند دختر میسپاری
شاعر:حسن لطفی
اشعار شهادت امیر المؤمنین(علیه السلام)
طبیبا مداوای مولا چه شد
بگو حال بیمار زهرا چه شد؟
طبیبا بگو حال او چون شده؟
که جان و دل ما زغم خون شده
چرا چشم خود را کمی وا کند
زحسرت به زینب تماشا کند؟
گهی زیر لب او نیایش کند
گهی قاتلش را سفارش کند
چرا از سخن گفتنش شد خموش
دمادم چرا می رود او زهوش؟
طبیبا غم او مرا می کُشد
چرا او به زحمت نفس می کِشد؟
چرا کاسه ی شیر پس می زند
طبیبا چرا بد نفس می زند؟
شرر بر دل ما غم او زند
بود همچو شمعی که سوسو زند
طبیبا رضایم به تقدیر دوست
که هستی هستی تمامی ز اوست
شاعر:سید هاشم وفایی
اشعار شهادت امیر المؤمنین(علیه السلام)
به گردِ بسترِ تو دادِ بیداد
نشسته دخترِ تو دادِ بیداد
چه سازم با دلِ خود وای ای وای
چه سازم با سرِ تو دادِ بیداد
یتیمی گفت مادر مرکبم کو
فقیری گفت که شمعِ شبم کو
دوچشمانت چرا تار است امشب
مرا کشتی نگو که زینبم کو
طبیب آمد سرش را هِی تکان داد
مرا دستِ بلایی بی امان داد
طبیب امشب چه در گوشِ حسن گفت؟
زمین خورد و کفنها را نشان داد
زمانِ سوختنها مانده باقی
غمِ عریان بدنها مانده باقی
به من حق میدهی حالا بسوزم
دوتا از این کفنها مانده باقی
نگاهم را به این رفتن بدوزم
لباسِ مجلسِ شیون بدوزم
خیالم نیست راحت با حسینم
نشستم چند پیراهن بدوزم
مرا با دردهای کوفه مگذار
که با نامردهای کوفه مگذار
مرا حتی تو با شاگردهایم
و با ولگردهای کوفه مگذار
شاعر:حسن لطفی
اشعار شهادت امیر المؤمنین(علیه السلام)
سری که خسته، شکسته، به بستر افتاده
چقدر زخم بر این سر، مکرر افتاده
به جنگهای فراوان، بر این سرِ پر شور
چقدر زخمه به راه پیمبر افتاده
چه شد که حال، ز یک ضربه، سر ز هم پاشید
مگر چه تیغِ جفایی بر این سر افتاده
ز تیغِ زاده ی ملجم، که بود زهر آلود
چنان شدَست، که از کار پیکر افتاده
به کوچه مردم کوفی، به خنده میگویند:
که هیچ باورمان نیست حیدر افتاده
ز خونِ فرقِ پدر، زینبِ پرستارش
بیادِ بسترِ خونینِ مادر افتاده
ز حرفِ زیرِ لبش با حسین، معلوم است
نگاهِ بی رمقِ او به کوثر افتاده
کمی ز کاسه ی شیرِ یتیمها نوشید
ولی دگر نفسِ او به آخر افتاده
چه شد که شیر بدستان، شدند نیزه بدست!؟
یتیمِ کوفه رهَش سوی لشکر افتاده!
به زیر پای همین قوم، دست و پا میزد
ندید جسمِ حسینش، که بی سر افتاده
چه خوب شد که ندید آن ذبیحِ عطشان را
ندید خنجرِ کوفی، به حنجر افتاده
چه خوب شد که نبود اشکِ دخترش بیند
که چشمِ هرزه ی کوفی، به معجر افتاده
شاعر:محمود ژولیده
افزودن دیدگاه جدید