اشعار شهادت حضرت علی
یک نت ـ گلچین اشعار شهادت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)
آبشار نور از دستار او سرشار بود
با عبای روی دوشش کعبه ای سیار بود
او مکرر دلبری می کرد از اهل بهشت
شیوه اش این بود، زیرا حیدر کرار بود
انعکاس نور رویش در رُخِ آیینه ها
خالق سلمان و حجر ومیثم تمار بود
کعبه رو میکرد بر ایوان آقای نجف
پنج نوبت کعبه مشغول طواف یار بود
خط به خط،نهج البلاغه نوحه خوانِ رفتنش
روضه خوانِ روی زردش، زردیِ دستار بود
باغبان کهنه کار یاس، هنگام وداع
درگلویش استخوان، دربین چشمش خار بود
از نود زخم اُحُد، بدتر در و دیوار شد
از نود زخم اُحُد، کاری تر آن مسمار بود
زخم او تکثیر شد تا بی نهایت در حسین
یکصد وده زخم نه، زخم تنش بسیار بود
قبل از اینکه زخم، جانش را بگیرد، جان سپرد
چون سخن از کاروانی بر سر بازار بود
شاعر:حجتالاسلام محسن حنیفی
اشعار شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
شیر خدا، امیرِ دلاور شهید شد
تنها وصیّ شخص ِ پیمبر(ص) شهید شد
بر هم نهاد چشم و رسید آخرین نفس
راحت شد از مدینه و آخر شهید شد
کعبه نشست بر سر و بر سینه زد فقط
تا که شنید حضرتِ حیدر شهید شد
قران کنارِ سورۂ کوثر چه بیقرار-
با گریه گفت: ساقی کوثر شهید شد
غرقِ سکوت! خیره به «در»! مثل فاطمه(س)
در خانه؛ کنج غربتِ بستر شهید شد
با بغض چندساله حسن(ع) گفت که پدر
از داغ محسن(ع) و غم ِ مادر شهید
قنفذ (لع) خبر رساند برای مغیره(لع) که-
خوشحال باش! تک یلِ خیبر شهید شد
میگفت إبن مُلجم ِ ملعون پس از نماز
مسجد صفا گرفته و...بهتر... شهید شد
شعر گریز پایِ من از کربلا بگو...
آنجا که تشنه! ساقی لشکر شهید شد
زینب(س) نگاه کرد و زمین خورد! تا حسین(ع)-
بر رویِ خاک؛ با تنِ بی «سر» شهید شد!
شاعر:مرضیه عاطفی
اشعار شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
این یتیمان که به دورِ تو نوا می گیرند
بروی ای پدرم !سخت عزا می گیرند
دلخوشی شان همه این بود که هر نیمه ی شب
فقط از دستِ شما ..آب و غذا می گیرند
قد کشیدند به زیرِ نظرِ الطافت..
قدرِ یک عمر ز تو عشق و صفا می گیرند
گونه هاشان همه خیس است پدرجان برخیز
بی تو هر لحظه فقط شور و نوا می گیرند
مرهمِ سینه ی تو کاسه ی شیر آوردند
گر ننوشی ..همگی اشکِ بُکا می گیرند
این پریشان شده ها را تو نوازش فرما
دارم امیّد ..کمی درس وفا می گیرند
کن سفارش..که به خاطر بسپارند مرا
یعنی آن روز که دیدند..عزا می گیرند ...
می شوم وارد این شهر به همراهِ حسین
این جماعت جلویم ..هلهله ها می گیرند
می زنند سنگ به پیشانیِ قاری ..بابا
تاب و تب را به گمان از اُسرا می گیرند
یک سه ساله چقدر زجر کشد در ڪوفه
می زنند سنگ و قرار از شهدا می گیرند
شاعر:محسن راحت حق
اشعار شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
گویا که خاک مرده به کوفه نشسته است
حیدر دلیل زندگی و جان کوفه بود
ازسجده سربلند نمود و سرش شکست
این مزد سرزدن به یتیمان کوفه بود
امشب برای شیرخدا شام آرزوست
پایان تلخ دوره ی چشم انتظاری است
امّا برای زینب محزون ادامه ی
دوران تیره ی غم واندوه و زاری است
سرخی خون ز ریش سفیدش نمی رود
زینب به اشک ، خون زلبش پاک میکند
مانند دفن فاطمه درغربتی عجیب
فردا حسن جنازه ی او خاک می کند
درعرش شهرتش علنی در زمین غریب
مردی که خیری از بشریّت ندید رفت
او با دورنگی همه ی اهل کوفه ساخت
امّا دگر ز دوری زهرا برید رفت
کم کم که دست وپای علی سرد می شود
گرمی زخانواده ی این مرد می رود
امشب به سوی یاس سفید کبود خود
با صورتی ز زهر جفا زرد می رود
ساعات آخرین غم دل را مرور کرد
یاد خروش خندق وخیبر فتاده بود
ابروی چاک خورده ی خود را به هم کشید
گویا به یاد آتش آن در فتاده بود
می سوخت با حرارت آن شعله ، نه زتب
یادش نمی رود که چگونه درآن بلا
دشمن زصبر حیدری اش استفاده کرد
با قصد کشت فاطمه را زد به کوچه ها
بیهوش می شد و نگهش پر شراره بود
خورشید عمر طی شده اش روی بام بود
دیگر طبیب نسخه ی قطع امید داد
آمد زمان رجعت و کارش تمام بود
وقت وصیّت آمد وشد گریه ها بلند
هرم نفس نفس زدنش جان خانه برد
باب النجات عالم امکان حسین را
باب الحوائج آمد و بر دست او سپرد
جای شهادتین زلبش گفت یا حسین
زینب زهوش رفت وگریبان خود درید
تا شام تار شام غریبان کربلا
زینب دگر رخ بابای خود ندید
از کوفه رفت سوی مدینه پس از پدر
در کوفه او علاقه ی ماندن دگر نداشت
از کوفه با جلال و شکوه تمام رفت
امّا اسیرآمد و در کوفه پا گذاشت
دور و برش حسین و ابالفضل در طواف
از کوفه رفت با صلواتی پر از درود
آمد به شهر کوفه ولی دلشکسته با
سرهای بی تنی که همه روی نیزه بود
جای تلافی نظر لطف مرتضی
گویا علی دوباره بدهکار کوفه شد
این غم به عقل جنّ وبشر هم نمی رسید
زینب دلیل خنده ی بازار کوفه شد
شاعر:مجتبی صمدی شهاب
اشعار شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
حیدر که رفت بودن او در حصار بود
اوراق درد و غربت او بیشمار بود
وقتی دگر نفس نکشید و به خواب رفت
یخ زد زمین چرا که دَمِ او بهار بود
فرقش شکست و عرش خدا هم شکسته شد
آیینهی شکسته و آیینه دار بود
حیف از دو دست او که کفن پوش خاک شد
دستی که دست خالق این روزگار بود
عالم تمام دست به دامان دست اوست
دستی که بهر دین خدا افتخار بود
صدها فرشته بوسه برآن دست میزدند
دستی که حلّ هر گره در هشت و چاربود
یکروز دست او به نوازش سر یتیم
یکروز دست او پُره پینه زکار بود
یکروزدست او به گدا میدهد نگین
شبها به دست و شانهء او کوله بار بود
یکروز دست او به سر دست مصطفی
یکروز بهر فاطمه دستش انار بود
مانند بید لرزه به تن دشمنان همه
وقتی که دست او به تن ذوالفقار بود
دستش هرآنزمان که به شمشیر میرسید
آوای دشمن از همه سو الفرار بود
دست کسی به پای رکابش نمیرسید
لشکر به دست حیدری اش تارومار بود
یکروز دست خیبری اش شد طناب پیج
روزیکه تیره تر شده از شام تار بود
دستی بلند بود و علی دست بسته بود
آنروز علی زهمسر خود شرمسار بود
کاری زدستهای علی برنیامد و
دشمن لگد به در زد و فکر شکار بود
این دستها به علقمه رفت و زتن فتاد
عباس یک تن و صف دشمن هزار بود
دریای کوچکی وسط مشک بر لبش
چشم رباب بود که چشم انتظار بود
از تیرها که پشت سر هم به او رسید
سرتا به پا تمام تنش استتار بود
تیری به چشم خورد و به عمق سرش رسید
امّا هنوز قامت او استوار بود
خم شد که تیر را بکشد بی کُلاه شد
دستی نداشت زخمی وبی اختیار بود
ضرب عمود آمد و زد آنچنان که بعد
بر روی نیزه کج سر او رهسپار بود
شاعر:مجتبی صمدی شهاب
افزودن دیدگاه جدید