خانواده شوهرم بدجوری آزارم می دهند
یک نت ـ خانواده شوهرم بدجوری آزارم می دهند و به شدت افسردگی گرفته ام، چکار کنم؟
سلام. ۲۷ سالمه ۴ ساله که ازدواج کردم. اونقدر با زندگی و شوهرم درگیرم که گاهی فکر فرار یا خودکشی میاد سراغم. مخصوصا اینکه از خانوادم دورم و خانواده شوهرم بدجوری آزارم میدن.همسرم مرد خوبیه اما بیش از حد به خانوادش اهمیت میده. اونقدر که حاضر نیست با وجود بیکاری در شهرشون از اونجا بره، همش بخاطر مادرش. اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام.گاهی میگم جدا بشم اما جایی ندارم برم چون همه با ازدواجم مخالف بودن الان جرات برگشت ندارم
پاسخ:
با سلاممسأله شما چون به افراد دیگری هم مربوط می شود، باید در فضای مناسب و از روش های مختلفی بررسی شود و شما بهتر از هر کسی بلد هستید همسرتان را برای رفتن به مشاوره خانواده تشویق کنید.ما از نحوه انتخاب و شروع این زندگی با خبر نیستیم و دلیل مخالفت والدین و حتی سبک آشنایی شما و انتخاب همدیگر را هم نمی دانیم، اما آنچه که روشن است این که این درگیری به سال های اول زندگی و حتی دوران عقد ممکن است برگردد و اینکه آن زمان چرا اقدام به حل مسائل خود نکرده اید جای سوال دارد.
وابستگی به مادر یکی از مسایلی است که از دوران کودکی با شکل گیری وابستگی نا ایمن در شخصیت انسان شروع می شود این وابستگی به دلایلی همچون مراقبت های افراطی و لوس بارآوردن و یا عدم اعتماد به شخصیت کودک و پرورش ندادن استقلال و تقویت نکردن هویت فردی و شخصیتی است.این افراد ممکن است حتی به دلیل محبت نکردن و یا وجود رفتار های غیر قابل پیش بینی از طرف مادر دچار وابستگی شوند و به مرور زمان و با افزایش سن این وابستگی ممکن است فرد را دچار تضاد کند. از طرفی بخواهد مانند همه مستقل باشد ولی هر وقت رفتارهایی مستقلانه انجام می دهد و یا قصد تعادل بین زندگی زناشویی و دلبستگی به همسر و فرزند شود و در کنار زندگی خودش احترام و ارزش برای خانواده اش (پدر و مادر) قائل شود نمی تواند و سریعا دچار احساس گناه و عذاب وجدان می شود و حتی از باورهای مذهبی هم ممکن است به نفع این وابستگی کمک بگیرد.
هم اکنون، مسأله احساسات شماست که زخمی شدید برداشته و درونتان را مملو از احساس نفرت، عصبانیت همراه با اضطراب و افسردگی کرده است در حالی که شما اگر نگاهی به سال اول زندگی بیاندازید می بینید علی رغم رضایت و حمایت والدین وارد این زندگی شده اید و از ابتدا با این مشکلات دست و پنجه نرم کرده و حتی یک لحظه هم برای زندگی ترمزی نکشیده اید تا اوضاع بهتر شده و یا تکلیفتان روشن شود و این احساس نارضایتی از زندگی کمتر شود.اما اگر فکر کنید که من از زندگی که غیر عادی و بدون رضایت شروع کردم انتظار عادی زندگی کردن و آرامش دارم، مانند کسی است که پایش را گچ گرفته و از خود انتظار راه رفتن صحیح را دارد. مشخص است وقتی بین آنچه میخواهیم و آنچه هست خیلی فاصله به وجود آمده باشد، فرد دچار افسردگی، خشم و عصبانیت می شود.
بنابراین تا زمانی که شما برای مشاوره خانوادگی به مشاوره حضوری اقدام کنید (که حتما اقدام کنید)، پیشنهادهای زیر را انجام دهید:
۱- سعی کنید ظرفیت خود را بالا برده و خود را با افرادی که در فرایند انتخاب همسر به استانداردهای عاقلانه نزدیک تر بوده اند و از حمایت والدین بهره مند بودند مقایسه نکنید.
۲- دل خوشی های زندگی و نقاط مثبت و امیدوار کننده زندگی تان را شناسایی و تقویت کنید و این ضربه گیرها را فعال کرده با خود بگویید چه چیزهایی باعث شد من ۴سال زندگی کنم؟
۳- با ورزش و افزایش فعالیت های جمعی و پرهیز از تنهایی که مولد افکار منفی است ظرفیت تحمل فشارها را افزایش داده و تخلیه روانی شوید.
۴- چیزهایی که همسرتان را به شما متوجه می کند شناسایی کرده و از آنها استفاده کنید مثلا اگر برخی از رفتارهای مادرش را دوست دارد شما سعی کنید خودتان را به صفات شخصیت مادرشان نزدیک کنید.
۵- یکی از موضوعاتی که باعث کاهش این احساس درماندگی و ناامیدی در شما شده و فرصت حل منطقی مسأله می دهد، تمرکز افراطی بر این موضوع است. سعی کنید از تمرکز افراطی بر مشکل پرهیز کرده و به ابعاد امیدوار کننده تر زندگی هم توجه داشته باشید.
۶- سری به دادگاه های خانواده و مراکز مشاوره خانوادگی و یا شورای حل اختلاف بزنید و با خانم ها گفت و گو کنید و از آنها علت طلاق را جویا شده و بعد به زندگی خود نگاه کنید و قضاوت کنید.
۷- طلاق و خودکشی نشان دهنده تسلیم شماست و نباید منفعل رفتار کنید زیرا هر چه عقب نشینی کنید مشکلات و احساس تنفر شما پیشروی خواهد کرد.از طرفی طلاق اولین راهکار نیست و شما باید تمام فرضیه های حل منطقی مشکلتان را مورد آزمایش قرار دهید در نهایت به عنوان آخرین راه و البته با مشورت و توصیه مشاور، اقدام به طلاق کنید.
موفق باشید.
افزودن دیدگاه جدید