عاشق پسری 23 ساله هستم
یک نت - من دختري بيست ساله هستم وعاشق پسري 23ساله هستم تک پسرهستن ودوخواهر18و12ساله دارند.باهم نسبت فاميلي داريم پسردخترعمه ام هستند وازطرف ديگر خواهرزاده شوهرخواهرم.بشدت عاشق هم هستيم ويکديگررادوست داريم پسري مومن وبا خداهستش اهل نمازوقران ومسجد دستش توجيب خودش وپاره وقت کارميکنه ک خرج دانشگاه وپول توجيبيش رو دربياره حتي گاهي خرج خونه روهم ميده.
من هم دانشجوهستم وبچه اخرخونواده ازنظرمالي هردودرحدمتوسط هستيم ومن هرچي ک خواستم خونوادم مهياکردن واسم.پنج ساله ک باهم ارتباط تلفني ودوسال ارتباط ديداري داريم.
يک ماه مونده بود ک رابطه ما بشه يکسال ک خونواده من فهميدن وهم من رو کتک زدن وهم ايشون ورفتارخيلي بي شرمانه اي خونوادم انجام دادن ک قابل بازگونيست.
ب مدت شش ماه گوشي نداشتم اما چون ايشون رو دوست داشتم از ته قلب بازهم ب صورت مخفيانه خط وگوشي تهيه کردم وباهم درارتباط بوديم تاالان.
ايشون اول موقعيت مناسبي نداشتند واسه خواستگاري اما الان بهتروضعشون وراضيم ب زندگي ساده چون اهل تجملات نيستم.
خونواده ايشون راضي هستن ک بامن ازدواج کنه اماخبرندارند ک باهم درارتباطيم اماپدروبرادرمن تااسم اونا ميادوسط کفري ميشن وفحش ميدن خونواده اوناخبرندارن ازچيزي واسه همين گهگاهي ميان سرميزنن وپدرم ميگه چرا ميان
.من مادر وخواهرام درجريان هستند ک باهم درارتباطيم وخواهرايشون هم ميدونن مادرم خيلي قبولش داره ومطمن ک خوشبخت ميشم باهاش پدرمم قبل ازاينکه بفهمه خيلي دوستش داشت وبابرادرم خيلي صميمي بود امالان ن پدرم بهم بي اعتمادشده همش طعنه ميزنه تيکه ميندازه شک داره بهم.وقتي ک فهميدن خونوادم ايشون بهشون گفته من رو واس زندگي ميخواستن ومثل ناموسش بودم اما چون عموي من فوت کرده بودن نتونستن زودتراقدام کنند.
ايشون ازمن خواستن چادري شم اوايل قبول نداشتم اما باکمک خودشون وکليپ وکتابايي ک بهم دادوخوندم چادري شدم والان خيلي محجبه هستم.هردوميدونيم ک چقدر هم دوست داريم امامن گاهي وقتا خيلي بهونه گيرميشم دوست دارم من اولويت زندگيش باشم بيشترين وقت واسه من بذاره دوست دارم رمانتيک باشه سوپرايزم کنه هميشه خوشحالم کنه البته ميکنه امامن بازم راضي نميشم خيلي مهربون وصبورومودب امامن خيلي رک وعصبي هستم يعني ازوقتي خونوادم فهميدن بخاطر حرف وفشارهايي ک بهم واردميشد ازطرفشون کارهرروزم گريه بودوهست واسه همين روي اعصاب اثرگذاشته وقتي پيش خودشم ارومم ولي همين ک جداميشم حوصله حرف زدن باکسي روندارم وقتي ازچيزي غصبي باشم ياناراحت فقط اون ميتونه ارومم کنه.
کارومشغلش زيادحتي روزي دوسه ساعت ميتونه بخواب ديگ وقتي واس من نداره مثل ومن سرهمين موضوع خيلي دعواميکنم باهاش امااون خيلي تحملش بالاست هيچي نميگه ک من کوتاه بيام.يه موضوع رو زيادکشش ميدم.هرروزگريه ميکنم هرلخظه ميشينم ميخوابم راه ميرم توفکرزندگي بااونم اينک چکارکنم پدرم ب ازدواج باايشون راضي شه چون پدرم کسي ک اصلا حرفش رو عوض نميکنه وکينه اي وحرف کسي رو قبول نداره يه خرده هم دهن بين شده تازگيا.
قراربود چندماه ديگه بعدسالگردپدربزرگش بياد اما مادربزرگش هم فودتکرد چندروزپيش وناچاريم يکسال ديگه هم صبرکنيم.همه ميگن حکمتي داره شايد مدت بيشتري بگذره بابات راضي شه امامن ديگ اميدي ندارم وفکرميکنم خدا ميخواد من ازش جداکنه اگ ازش جداشم خودم ميکشم چون زندگي بدون اون رو نميخوام وادمني هستم اگ ب کسي علاقه پيداکنم تااخرعمرم علاقه دارم واينجورنيست ک بگم اول جونيم يادم ميره ازروي احساس انتخابش کردم ن چون پنج سال باهميم ومثل کف دستم ميشناسمش.ترخدابگيد چرا همش سنگ ميفته جلوراهمون چجوري پدرم راشي کنم ب اين ازدواج؟ترخدا زودجواب بديد من چندباراين سوال ميپرسم اماجواب نميديد ديگ افسرده سدم انقدر فکرجدايي ميکنم وميترسم.
پاسخ:
متاسفانه تحت شرایط بد عصبی هستید، امیدوارم به لطف خدا و اراده خودتان بتوانید بر این شرایط غلبه کنید.خانم محترم ممکن است احساس کنید قلم من قدری تند است اما لااقل به خاطر آینده تان اجازه دهید قدری شفاف و بی پرده با شما مطرح کنم؛با توجه با انچه که بیان کردید بی اعتمادی پدر شما کاملا منطقی و طبیعی است چرا که به مدت چندین سال پنهانکاری داشته اید و طبعا پدر شما نیز هرچند به رخ شما نکشیده اما متوجه برخی مسائل شده است.اشاره کردید که خواستار موقعیت و شرایط رمانتیک هستید، باید توجه داشته باشید که زندگی رمانتیک تنها در ذهن بشر است و نه در واقعیت بیرونی! لازم است واقعیت را بپذیرید که زندگی نه برای شما که برای هیچکس دیگری انگونه ای که شما انتظار دارید نبوده، نیست و نخواهد بود. این نوع نگاه شما به زندگی و ازدواج و نیز هیجانات منفی عمیقی که دارید، بیانگر این است که شما آمادگیهای لازم برای ازدواج و شروع یک زندگی مستقل را ندارید! با چنین نگاهی
به زندگی، ازدواج و همسر آینده، حتی اگر با فرد مورد نظر خویش نیز ازدواج کنید، ازدواج شما در مسیر موفقیت نخواهد بود و ریسک بالایی خواهد داشت.بنابراین لازم است ابتدا هم مهار بیشتری بر هیجانات خود داشته باشید و هم نگرش خود را به زندگی تغییر دهید و هم اینکه توقعات خود را تعدیل کنید و سپس به ازدواج فکر کنید. که البته این مسیر با کمک روانشناس قابل دستیابی است.به هر حال اگر همچنان بر منطق و خواسته خود پای می فشرید لازم است فرد مقابل به صورت رسمی و به اتفاق خانواده خود از شما خواستگاری کند. پسر قابلیتها و توانمندیهای خود را به خانواده و پدر شما اثبات و اطمینان وی را جلب کند. طبعا ممکن است پدر شما همچنان نگاهی منفی داشته باشد که در اینصورت ابزار شما چیزی نیست جز کمک گرفتن از بزرگترها و واسطه هایی نظیر عمو، عمه، دایی، روحانی محل، مشاور و...در پناه خدای متعال
موفق باشید.
افزودن دیدگاه جدید