آتش زدن دختر 3 ساله + عکس
سایت رجانیوز نوشت: دست انتقام الهی که از آستین برخی فرزندان غیور و دلاور ملت عراق بیرون آمد و در سالروز شهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر، تعدادی از عناصر وفادار و بعضاً رده بالای گروهک مجاهدین خلق را به گوشهای از مجازاتی که سزایشان بود رساند، بهانهای شد تا دوباره نام این گروهک بر سر زبان بیفتد.
گروهکی که مسئولیت دستکم 12 هزار ترور از 17 هزار ترور غیر نظامیان پس از انقلاب بر عهده آنان قرار دارد؛ شاید مرور برخی نمونههای خشونتهای مافوق تصور این جانیان، برای درک چرایی خوشحالی امت از به درک واصل شدن این افراد ضروری باشد و شاید تلنگری باشد برای عدهای که ندیده و نشناخته، به صرف اینکه اینها مخالف جمهوری اسلامیاند از آنها حمایت و به مجازات رسیدنشان را محکوم میکنند.
یکی از نمونههای جنایتهای این گروهک، کشتن شهید سیده فاطمه طالقانی در ماهشهر در تاریخ 9 تیر 1360 است؛ فاطمه طالقانی 3 سال داشت و در خواب بود که در آتش سوخت. منافقین به قصد ترور پدر و مادر فاطمه محل سکونت آنها را به آتش کشیده بودند. مادرش، خانم زهرا عطارزاده، از فاطمه میگوید و از آن روز:
«فاطمه متولد 23 تیر 57 بود. فرزند اولمان بود. همسرم در زمان انقلاب بسیار فعال بود. آذر 56 در زمان دانشجویی زندانی شدند و با (حرکت جریان به سمت) پیروزی انقلاب، در دوم آبان 57 آزاد شدند. بعد از انقلاب و در زمان جنگ هم این فعالیتها ادامه داشت.
ما سال 57 هم در جهاد (سازندگی) فعالیت فرهنگی داشتیم. هر دو دبیر بودیم و در تهران تدریس میکردیم. به توصیه پدر همسرم که در اداره آموزش و پرورش سمتی داشتند به ماهشهر رفتیم، چون ظاهراً آنجا بیشتر به کار فرهنگی و مذهبی و نیرو نیاز داشت.
شهریور 59 جنگ شد و مهرماه مدارس باز نشد و ما وارد جهاد (سازندگی) شدیم و آنجا شروع به فعالیتهای فرهنگی کردیم. همسرم دو واحد ارتباط جمعی تأسیس کرده بودند. کارهای رادیو محلی رادیو محلی را انجام میدادند.
ایشان طرح دادند که دو واحد در ماهشهر صنعتی و قدیم تأسیس شد که به آنجا مراجعه میکردند و سرودها و برنامههایی تهیه میشد که تنظیم و اجرایش بر عهده خودمان بود.
همسرم چون نیروی فعالی بود منافقین ایشان را زیر نظر داشتند و ما هم این را میدانستیم. یک شب در واحد ارتباط جمعی بودیم. آمدند و از روزنه کلید واحد چراغ قوه انداختند تو که من بیدار شدم و با شنیدن صدا رفتند. یک دو شب بود که به خاطر فاطمه میرفتیم توی کانتینر میخوابیدیم چون هوا گرم بود و او نمیتوانست بخوابد و ما برای خنک کردن خانه هم امکاناتی نداشتیم.
آن شب هم در کانتینر خوابیدیم چون هوا گرم بود و صبح رفتیم خانه نماز بخوانیم؛ دوستم که با ما همکاری داشت آمد برای نماز و گفت از کنار کانتینر شعلههای آتش بلند میشود. گفتم نگران نباش و هول نکن. که رفت، آمد. گفت که خود کانتینر است. به سرعت رفتیم آنجا. همسرم هرچه تلاش کرد نتوانست برود تو. ظاهراً شیشه را شکسته بودند و رفته بودند تو.
ما با استخاره رفته بودیم ماهشهر و این آیه آمده بود که خدا از مؤمنین جانشان را میخرد و بهشت را به آنها میدهد. این صحنه را که دیدم یاد این آیه افتادم و گفتم که پس جان، این بود؛ فرزند آدم از جان آدم عزیزتر است. یاد حضرت ابراهیم افتادم. خدا میدانست که ما نه ابراهیم هستیم و نه اسماعیل. گفت بیایید اینجا که بهشت است.
نسیم داشت برگهای درختان را تکان میداد و با خود گفتم نگاه کن در حرکت کلی آفرینش هیچ تغییری ایجاد نشده و این تقدیر فاطمه بود.
احتمال میدادیم کار منافقین باشد؛ خیلی زود در جریان دیگری دستگیر شدند. گفتند آن شب که چراغ انداخته بودند توی خانه ترسیدهاند این کار را انجام دهند. چند شب بعد اما رفته بودند توی کانتینر و همه جا را بنزین ریخته بودند و بعد کوکتل مولتوف پرتاب کرده بودند اما میگفتند که ما بچه را ندیدیم.
بعد از دستگیری هم هیچ وقت آنها را نفرین نکردم. میگفتم او منافق است اما مادرش مسلمان است و دوست نداشتم یک مادر دیگر زجر بچهاش را بکشد؛ بعد از آن نتوانستم آنجا بمانم چون هر جا میرفتم یاد فاطمه میافتادم، آخر او توی همه کارها همراهمان بود. دیگر نتوانستم آنجا بمانم و برگشتم.
گاهی احساس عذاب وجدان داشتم. آنجا که میرفتیم نتوانسته بودیم وسایل زیادی با خود ببریم. شرایط زندگی سخت بود. به خودم میگفتم که ما برای رفتن به آنجا هدفی داشتیم اما این بچه چه؟
چیزی که همیشه ذهنم را میخورد این بود که فاطمه میگفت من ماهشهر را دوست ندارم. آخرین بار که اصفهان آمده بودیم یک روز رفته بودیم باغ. فاطمه پدرش را خیلی دوست داشت و به او وابسته بود و همه هم این را میدانستند.
پدربزرگش گفت: فاطمه دلش برای باباش تنگ شده که فاطمه گفت آره. اما وقتی گفت بلیط بگیریم برود پیش پدرش فاطمه جواب داد من نمیروم ماهشهر. 3 سال بیشتر نداشت اما مثل اینکه از این مسئله آگاه بود. قرار بود همگی از اصفهان برویم مشهد که همسرم آمدند و گفتند کاری دارند و باید برویم ماهشهر و بعد از دو روز، از آنجا میرویم مشهد. باز استخاره کردیم. این آیه آمد که ما باد را مسخر سلیمان کردیم.
با خودم گفتم که خب، باد مسخر ماست، برویم. خانواده همسرم که راهی مشهد شدند، ما رفتیم دم اتوبوس بدرقه آنها و فاطمه را گذاشتیم توی ماشین و ماشین را با فاصله گذاشته بودیم که نبیند. اما او متوجه شد و شروع کرد به گریه کردن که من میخواهم بروم مشهد و ماهشهر نمیروم. توی اتوبوس هم مدام گریه میکرد که نمیآید. این است که گاه ذهنم را میخورد.
مشهد فاطمه اما ماهشهر بود و مشهد امام رضا نبود. آنجا 2 روز شد 9 روز و آن اتفاق افتاد. فاطمه را برای خاکسپاری آوردیم اصفهان چون اصفهان را دوست داشت و ماهشهر را دوست نداشت. از همان روز این حس را داشتم که کاش ما هم با فاطمه میرفتیم، اینجا خبری نیست هر چه هست آنجاست.»
مادر شهید، در جای دیگری هم داستان آن روز را نقل کرده است: «هشتم تیر یک روز بعد از شهادت آیت الله دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی بود مراسمی گرفتیم.
شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی (در کنار مسجد جامع ناحیه صنعتی ماهشهر) رفتیم و فردا صبح برای نماز بیدار شدیم. ولی فاطمه هنوز خواب بود به منزلی که در فاصلۀ 50 یا 60 متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. نمازم که تمام شد دوستم با صدای بلندگفت: «بیا ببین چه خبر شده؟ با شتاب از منزل خارج شدم و به خیابان رفتم.
دیدم شعلههای آتش از کانتینر زبانه میکشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعلههای آتش میسوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعلههای آتش را نگاه میکردم حتی یک قطره اشک هم نمیریختم. نمیدانم شوکه شده بودم یا صبری بود که خدا به من داده بود مردم تلاش میکردند.
آتش نشانی هم وقتی آمده بود؛ آتش که خاموش شد، بدن سوختۀ دخترم، شقایق زندگیام را دیدم. پارچه سفیدی روی بدن سوختهاش انداختند. اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچه دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: «جسدی زغال شده به اندازۀ تقریبی 80 سانتی متر مشخص شد و با یک ملحفه سفید پوشانده شده است. استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمتها دیگر بدن به علت شدت سوختگی قابل تشخیص نیست. خانمی گفت که من همان اولِ آتش سوزی متوجه صدایی شدم که فریاد میزد و با مشت به کانتینر میزد. هیچ کاری نمیتوانستم، بکنم فقط همسایهها را خبر کردم.»
قاتل فاطمه پس از دستگیری گفت: «قرار بود ساعت 3 بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه 1360 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «فاطمه» داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت 3 بامداد آمدم تا کانتینر را آتش بزنم، اما آن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت 4 با اراده قویتری آمدم ولی نمیدانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت: عملیات باید همین الان انجام بگیرد. من هم با تو میآیم و با هم کار را تمام میکنیم.»
او وجود فاطمه را در کانتینر انکار کرده بود ولی مگر میشود کسی پنجرهای را بشکند پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین بریزد کتابها را ببیند ولی کودک 3 ساله را سر راهش نبیند؟!
منابع:
مصاحبه ی اول: نشریه زنان قربانی ترور متعلق به انجمن دفاع از قربانیان تروریسم، شماره نهم، صفحه 17
مصاحبه دوم و عکسها: وبلاگ تنگاره
دیدگاهها
نمیدونم چی بگم
افزودن دیدگاه جدید