حضور دختر بی حجاب در اعتكاف
وبلاگ چرا بی حجابی؟ نوشت :
نمي دونم چرا اينقدر به نوع لباس پوشيدنم گير ميدن؟ آره قبول دارم، جوابي براي گفتن ندارم،و اگه كسي بخواد منو متهم كنه كه نمي دوني بي حجابي چقدر مخربه، حرفي براي دفاع از خودم ندارم و حتماً كم ميارم.
اما من دوست دارم موهام بيرون باشه و با انواع روغن ها و رنگهايي كه از اين جا و اونجا و با قيمت گرون خريدم خوشكلش كنم و با روسري كوچيكي كه سر مي كنم نشونشون بدم!!! از اينكه بقيه بهم نگاه كنند و منو ورانداز كنند، و از اينكه حس مي كنم چشاشون چارتا شده خوشم مياد، ولي اينكه بخوام مردا و پسراي جوون بهم نگاه كنند و عاشقم بشن و دنبالم راه بيفتند، نه، به اين نيت خودمو درست نمي كنم، يعني اصلا برام مهم هم نيستند...
اما حكايت اين روزهاي زندگي من، يه چيز ديگه شده. بعد از اينكه دوستم، مريم، با گفتن و پس گفتن زياد منو براي اعتكاف امسال همراه خودش برد، زندگي من زيرو رو شد.مريم همينجوري تو گوشم خوند كه، دختر، بيا بريم يه دو سه روز از نق نق بقيه راحت باشيم، نه خونه، نه خيابون، نه تلويزيون، نه اينترنت و نه ماهواره و .... راحت ميريم بي خيال دنيا ميشيم تا روحيه عوض كنيم، بچه هاي ديگه هم اونجا هستند و بهمون خوش ميگزره...
وقتي رفتيم براي اعتكاف، نگاه هاي مردم خيلي جالب بود، آخه دختري با اين تيپ و قيافه، و اعتكاف ؟
ما هم مثل همه رفتيم يه گوشه و چادر نماز به سر گرفتيم و نشستيم، و بچه ها هم يكي يكي بهمون اضافه شدند، اون جمع سواي از اينكه ممكن بود هميشه دور هم جمع بشن، تو اونجا يه حالت خاصي به خودش گرفته بود.
روز اول كه احساسي نداشتم، فقط بعد از هرگزي داشتم نمازهامو سر وقت مي خوندم، و البته ديگه جلو آينه واستادن و به خودم ور رفتن و انتخاب ادكلن هاي تند ديگه نبود، بلكه از همه اين ها رها شده بودم.
اينجا بود كه حس غريبي پيدا كردم. حس كردم چقدر خودمو نمي شناسم، حس كردم چقدر با خودم تنها نشدم، و چقدر تو شلوغي جامعه و اطرافيانم خودمو گم كرده بودم. فهميدم كه تازه رسيدم به اينكه هيچي نبودم، و حالا داشتم گوشه يه مسجد با صفا با يه نفر ديگه به غير از خودم، تازه آشنا مي شدم، و اون خدا بود.
خدايي كه تا حالا به غير از وقتي براي يه مشكلي از روي عادت صداش مي زدم، كاري بهش نداشتم. حالا بعد از نماز روبروش مي نشستم و وجودشو حس مي كردم، كه منتظر منه تا ازش چيزي بخوام. مي ديدم كه هيچ حرفي براي گفتن ندارم، و تا حالا انگار به خودم واگذاشته شده بودم...
وقتي براي نماز بايد حجابم رو كامل مي كردم و خودمو به بهترين وجه مي پوشوندم، انگار حالم دگرگون مي شد. ناگهاني با خودم يه فكري كردم:
به خودم گفتم: خدا هم غيرت داره، وقتي به من نگاه مي كنه كه من حجابم رو كامل كرده باشم، وقتي متوجه من ميشه كه خودمو پوشونده باشم. عجيبه غيرت خدا بهش اجازه نمي داده كه به من بي حجاب نگاه كنه و بنابرين به خودم واگذارم كرده بوده و حتي نگاه بهم نميكرده...
تازه فهميدم كه خداي من خوشكلي من بوده، تازه فهميدم اين خوشكلي براي من امتحان بزرگي بوده كه من از عهده اش خوب بر نيومده بودم. فهميدم فقط مال و ثروت براي آدمي امتحان نمي شه، بلكه اين زيبايي هم براي من و امثال من امتحان بزرگيه، كه متاسفانه اون جور كه خدا ميخواد استفاده نمي كنيم...وقتي به لحظه هاي آخر اعتكاف نزديك مي شدم، انگار داشتم به مرگ نزديك ميشدم. مرگي كه قرار بود منو از بهترين لحظه هاي زندگيم جدام كنه. لحظه هاي آخر سراسر اشك بود و ناله...
يكي از خانم هاي مسئول كه تو مسجد مشغول بود، حال منو كه ديد، بهم گفت: تو اين محيط هر كسي مومن و مسلمان واقعيه، امتحان و زندگي تو، توي جامعه و توي كوچه و خيابونهاست. اين احساس خدا دوستي بايد با تو به جامعه بياد وگرنه ارزشي نداره...
و من تازه متولد شدم...
و آمده ام تا بنده خوبي براي خداي خودم باشم....
دیدگاهها
امیدوارم که همه نگاهی به اون بالا سری بندازن
متحول شدم، واقعا عالی بود
افزودن دیدگاه جدید