خداحافظی با امام رضا
همسر شهید حجت الاسلام نادر دیرین می گوید: اواسط دي ماه 1365 نادر گفت: اگر مي خواهي مشهد بمان و اگر می خواهی به اردبيل برويم، هفته آينده مي خواهم اعزام شوم. نوبت بندي اعزام شروع شد و نادر منتظر ماند و اواخر دي كه مي خواست حكم مأموريتش را از مشهد بگيرد گفت:
مي خواهم در لشكر عاشورا باشم ولي از مشهد براي لشكر خودشان اعزام میکنند. صبح متوجه گريه اش شدم، گفتم: چي شده؟ حرفي نزد. اصرار پشت اصرار، لبش را باز كرد و گفت:
اگر ناراحت نمیشوی بگويم.قول دادم و گفت: ديشب در خواب آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را ديدم، كاظم(شهید اول خانواده) هم پیشم بود و با هم پرواز كرديم، گريه مجالم نمیداد؛ گفت: مي دانم شهيد می شوم ولي تو روحيه طلبگی ات را حفظ كن. گفتم: پس من چي؟
گفت: خداوند ولي نعمت همه ماست. شايد به زودي در آن دنيا ببينمت. لحظاتي ساكت ماندم ؛ گفت: حنا بياور.ناراحت بودم و گفتم: نمي توانم. اصرار كرد و حنا آوردم و روي انگشتانش گذاشتم. دو روز ديگر كه مي خواستيم به اردبيل بيا ييم به حرم رفتيم. بين راه گفت: وقتي زيارت كردي منتظرم نباش.هميشه در حياط حرم منتظر هم مي مانديم. بعدِ زيارت تنها به خانه برگشتم. وقتي آمد ديدم چشمانش مثل یک لخته خون سرخ شده است. پرسيدم: چه شده؟
گفت: خداحافظي با امام رضا علیه السلام همین طوريست. آمديم اردبيل و سوم بهمن به جبهه رفت. هر روز آيه الكرسي میخواندم و توی هوا فوت ميکردم.
مي گفتم: خدايا خودت نگهدارش باش. قرار بود عيد سال 1366 برگردد اردبيل. هر چي منتظر ماندم خبري نشد. به خاطر جنگ سفره نچيده بوديم. شنبه ساعت هفت و بيست و دو دقيقه و هشت ثانيه سال تحويل شد. وقت پختن پلو نيت كردم و توي برنج نمك ريختم. باز هم خبري نشد. به حياط رفتم و آيه الكرسي خواندم. كم کم دلم شور زد. احساس كردم خبري هست. هر طوري شده خوابم برد. در خواب ديدم نادر بالاي كوه بزرگي نشسته وسنگ بزرگي هم جلويش است.
گفتم: بلند شو برويم.گفت: تو برو. ديگر منتظرم نباش. سراسيمه از خواب پريدم. فردا شب به خانه مادر شوهرم رفتم و به من گفت: خبرداري نادر در حمله شركت كرده؟
گفتم: نمي دانم. بعدها فهميدم از شهادت نادر باخبر بوده اند و به من چيزي نگفته اند. منتظرش ماندم و دهم فروردين خبر شهادتش را دادند.
برگرفته شده از کتاب علمداران عشق
افزودن دیدگاه جدید