دختري 19 ساله ام خیلی بی اعتماد ب نفس و گوشه گیر شدم
یک نت ـ من دختر ۱۹ ساله ای هستم ک بخاطر مشکلات گذشته ام خیلی بی اعتماد ب نفس و گوشه گیر شدم همه ی کار و زندگی من فقط مودم و کامپیوتره این اتفاقا هم وقتایی حس کردم دور و ورم اتفاق میفته ک خواهرم رفت سر زندگیش من شدم خونه دار و آشپز این خونواده .
بنده دو تا زن داداش دارم ک مستقل هستن اولی ک خیلی نرمال رفتار میکنه یعنی هر شب برا یکی دو ساعت میان خونمون و دور همی با خونوادم میشینن چای و میوه میخورن و میرن .و این خیلی هم خوبه اما زن داداش دومی ام صبح ساعت ۹ ک بنده بیدار میشم ناهار درست کنم ایشون خواب تشریف دارن( شاید بگین زندگی خودشه ب خودش ربط داره اما زود قضاوت نکنید )
خلاصه من راس ساعت ۱۲ همیشه ناهار رو اماده میکنم ایشون ۱۱ و نیم میان پایین خونمون ی نون پنیر گردویی میذاره جلو خودش و دختراش و میخورن تا موقعه ای ک سفره رو بکشم شروع ب ناهار خوردن میکنه حالا هضم این موضوع برام راحته اما زورم میاد ک ظهر وقتی میام پای اینترنت یا میرم بخوابم اون میاد جفتم و تا ساعت ۳ یا ۴ ظهر فقط یک ریز حرف میزنه اونم تمام حرفای تکراری ک ۱۰ بار شنیدم بازم هر چی ب مادرم گفتم اجازه نداد ک من بهش چیزی بگم میگه بخاطر برادرت چیزی نگو .گفتم چشم موضوع جالبترشم اینه ک زن داداشم با وجود دخترای فوضولش ساعت ۳ ک میره ساعت ۵ و نیم بخدا باز میاد و تاااااااااااااااااااا ساعت ۱۲ شب از عصرونه و شام و شیر
قبل از خواب بچه هاش بنده باید بدوم و کاراشو بکنم و اینکه کلی ریخت و پاش وخرده ریزه هایی ک بچه هاش میریزن من هر شب ۱۲ شب باید کل خونه رو جارو کنم .واقعا تحمل هر آدمی هم حدی داره چندین بار تذکر دادم ک زن داداش عزیزم من از زندگیمم خسته ام چ برسه ب شنیدن جیغ و دادای دخترات لطفا ساکتشون اگه زحمتی نیست اما ی گوشش در و یک گوشش دروازه اس از این قضیه خوشحاله فکر میکنه خییلی زرنگی میکنه چون شام و ناهارشون خونه ماست هیچ مصرف برق و... هم ندارن خونه هم ک بابام بشون داده با حقوق ماهیانه شوهرش همه رو طلا میخره بعدم پزشو ب ما میده حتی پدر و مادرم هم زمانی منو آروم میکردن ک چیزی نگم الان خودشون کلافه شدن (البته از سر و صدا و شلوغی خونه) .
نمیدونم چطور بهش بفهمونم ک واقعا مزاحمه آخه مگه ما احتیاج ب استراحت نداریم ؟
بعدم هر چیزی ک من دختر ۱۹ ساله انجام میدم اون ک تقریبا دو برابر سنمه هم حسودی میکنه مثلا میگم من برم آرایشگری یاد بگیرم میگه اره منم دخترا رو میذارم پیش مادرت و میام باهات گفتم خوب برو آرایشگری من میرم خیاطی میگه اا پس منم میام باهات دقیقا دنبال همون چیزیه ک من بگم.
با تمام اینا گفتم برا راحتی اعصابم و یک ساعتی دور موندن از خونه گفتم برم میخواد بیاد باهام هم بیاد اما مادرم میگه من تحمل دویدن و بچه داری رو ندارم پیرم برا این چیزا و این سبب شد ک ب شدت از زن داداشم بدم بیاد.و دنبال هیچ کلاس و ... هم نرم.وخونه نشین شم.
این باعث شد کمتر بش توجه کنم حالا هم جدیدا هی میگه ازدواج کن ازدواج کن میگم چرا جاتو تنگ کردم میگه ن ک بیام بشینم تو اتاقت ؟
یعنییییییییییییییییییییییییی دارم روانی میشممممممممم اگه بحث اححترام خواهر برادری نبود تا ب حال صد بار جلوش وایستاده بودم اما حیف ک نمیشه .
نگین ب داداشم بگم چون خودش همه اینا رو میبینه .
تو رو خدا کمکم کنید
دیدگاهها
خاک تو سر تو حسود بکنن دخترکه جلف بتوچه خونه باباشه بدم ازت اومد دخترکه احمق حسود/اون تو دلش چیزی نیس ولی تو ادم کثیف حسودی هستی الهی بدبخت بشی
خاک تو سر تو حسود بکنن دخترکه جلف بتوچه خونه باباشه بدم ازت اومد دخترکه احمق حسود/اون تو دلش چیزی نیس ولی تو ادم کثیف حسودی هستی الهی بدبخت بشی
عزیزم من از تو بدبخت تر.الان 20 سالمه و خونه نشین.هیچ واقعا هیچ دوستی ندارم واسه همین کسیو ندارم باهاش دردودل کنم.شبا گریه میکنم تا حالم بهتر شه.پدرم منو ترک کرده و با پول یارانه سر میکنم.الان تنها خاستم اینه ک ازدواج کنم تا شبا تنها نخابم.وقتی برای خرید میرم خیلبون عرق سرد روم میشینه.خلاصه ک از خودم متنفرم.پسرای جوون ازم خوششون نمیاد ولی مردای ازدواج کرده بدشون نمیاد ازم و این منو خیلی ناراحت کرده
افزودن دیدگاه جدید