خواستگاري از همسر شهيد
احمد رزمنده بود. محال بود كه جبهه را به خاطر ازدواج با من رها كند. دلم مي خواست با اين شش سال جنگيدن و دو بار جانبازي اش به شغل دبيري اش برگردد امّا جرأت نمي كردم. مرخصي او در زمان ازدواج ما 20 روز بود ولي يك هفته بعد از عروسي كه شش روز از مرخصي او مانده بود رفت. نامه اش هر هفته مي رسيد. پس از يك ماه مدّت سه هفته از او خبري نبود، تا اين كه خبر شهادتش رسيد. تحمّلش سخت بود. قسم خوردم كه بعد از او با كسي ازدواج نكنم.
پدر و مادرش بعد از يك سال به او پيوستند. مجبور شدم به خانه ي پدرم برگردم.
پس از مدّتي جواني خواستگارم شد، همگي اصرار بر قبول او داشتند، پدرم از ديانتش تعريف مي كرد. سرانجام واقعيت قسم خوردنم را گفتم و عذر خواستم. با ارث از خانواده ي احمد توانسته بودم كارگاه دوزندگي كوچكي فراهم كنم كه مخارج شش زن بي سرپرست را تأمين كند. امّا خواستگارم دست بردار نبود.
احمد به خوابم آمد. عصباني بود. گريه كردم كه چرا با من حرف نمي زند.
گفت: مگر مسلمان نيستي؟
آيا قرآن نمي خواني كه بفهمي خدا براي شكستن سوگندهاي بي مورد چه دستوري داده؟
آيا مي خواهي تارك دنيا شوي؟
آيا نمي داني اين كار در شأن ما مسلمانان نيست؟
حسين را خود من برايت فرستادم، همسر خوبي برايش باش. بيدار شدم و تا صبح گريه كردم. برده اي نبود آزاد كنم. خواستم 60 روز روزه بگيرم. پدرم گفت: 60 فقير را جامه بپوشان.
منبع : روزنامه جمهوري، 1380/4/3-
افزودن دیدگاه جدید