با دوست پسرم مثلِ زن و شوهر واقعی بودیم
یک نت ـ نامردی در مدار صد درجه
من با یک آقایی به قصدِ ازدواج آشنا شدم. هر دو تحصیل کرده هستیم. بعد از یک مدت ایشان خواست که بدون اجازه خانوادههایمان محرم شویم؛ چون خانواده او مخالف بودند. ما دقیقاً با هم مثلِ زن و شوهر واقعی بودیم و همدیگر را هم خیلی دوست داشتیم، تا اینکه گفت: خانوادهاش به اجبار او را خواستگاری میبرند. مرتب به من میگفت: نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافتد؛ چون زنِ اول و آخِرِ من تو هستی. این قضیه یک ماه طول کشید.
دائماً به من میگفت: تو نگران نباش. من میدانم دارم چه کارمی کنم. همه چیز درست میشود، تا روزی که با آن خانم رفت برای آزمایش، سپس من به او گفتم: مبارک است. برو. خوشبخت شوی. بعد زد زیر گریه و گفت: میروم؛ اما یکسال نشده بر میگردم. همان شب آمد دمِ درب منزلمان و با مادرم حرف زد؛ حتی به مادرم گفت که من با دخترتان محرم هستم. این زنِ من است. من میروم؛ اما یکسال نشده برمی گردم. همان شب، دست روی قرآن گذاشت و گفت: "بر میگردم». من به او گفته بودم اگر مرا ترک کند هیچ وقت نمیبخشمش. راستش بعد از اینکه ما محرم شده بودیم، کم کم ارتباطمان به رابطه جنسی رسید. میگفت: زنش هستم و باید تمکین داشته باشم. به او گفتم: من بعد از تو نمیتوانم زنِ آدم دیگری شوم. از طرفی این آدم یک رکعت نمازش قضا نمیشد و مکه هم رفته بود و به خانه خدا قسم میخورد که هیچ وقت مرا ترک نکند.
خلاصه: از وقتی که رفته بود آزمایش تا روز عقدِش، یک هفته طول کشید. در این یک هفته خیلی بیشتر به من نزدیک شد. مرتب با من تلفنی صحبت میکرد و هر شب با هم بیرون بودیم و به همه چیز قسم خورد که بر میگردد؛ اما به محض اینکه عقد کرد دیگر به من زنگ نزد. انگار آن همه عشقی که از او دم میزد، دود شد رفت هوا. وقتی هم که به او زنگ زدم، به من گفت که همه چیز عوض شده و دیگر بر نمیگردد. گفت: حالا میفهمم خانواده خیلی مهم است. من باید دست مادر و پدرم را ببوسم که نگذاشتند با تو ازدواج کنم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. من تمام آبرویم را از دست داده بودم؛ حتی آمده بود در محل کارم، خودش را شوهر من معرفی کرده بود.
حالا نمیدانم اصلاً باید چکار کنم؟ نفرین کنم؟ زندگیش را به هم بزنم؟ البته این کار برای من کاری ندارد؛ اما وقتی با خودم فکر میکنم، میگویم او زندگی مرا به هم زد و رفت، اگر من هم زندگی او را به هم بزنم. پس فرق من با او چیست؟بنابراین بهتر است که منتظر بمانم تا ببینم خدا میخواهد با او چکار کند؟ همیشه از خدا میخواهم اگر حقی دارم، خودش از او بگیرد. به او گفتم: پس چرا آمدی پیشِ مادرم و گفتی که ما محرم هستیم؟ چرا قسم خوردی که بر میگردی؟ خیلی راحت به من گفت که کفاره تمام قسم هایم را میدهم.
حالا میخواهم بدانم من حقی دارم یا نه؟ او مرا پنجاه ساله محرم کرد و رفت.
جواب:
سلام/حرف شما درست است. اگر شما زندگی او را به هم بزنی فرق تو با او چیست؟ پس واگذارش کن به خدا، او بهترین کسی است که حق مظلوم را از ظالم میگیرد.
از این مطلب گذشته من یک حرف دیگر دارم: او در حق شما خیلی بد کرده؛ اما شما هم حق نداری در حق خودت بدی کنی؛ یعنی نباید کاری کنی که اگر گذشتهات خراب شده، آیندهات هم خراب شود. پس باید هرچه زودتر گذشته را کنار بگذاری و خرابیهای به بار آمده را حتی الامکان جبران کنی و بعد هم اگر خواستگارِ خوب داری، ازدواج کنی.در مورد اینکه گفتی دیگران فهمیدهاند و آبرویت رفته است، عرض میکنم: میتوانی بگویی قرار بود ازدواج کنیم اما به هم خورد. این را بدان که با به هم خوردن نامزدی، آبروی کسی نمیرود. بعد هم به او بگو بقیه مدت عقد محرمیت موقت را ببخشد تا آزاد شوی.
خلاصه: اگر بخواهی خودت را ببازی و برای بهبود اوضاع اقدامی نکنی باختی. آن هم نه توسط دیگری، بلکه توسط خودت. پس اگر دست روی دست بگذاری، ظلمی را که در گذشته،دیگری به تو کرد خودت به دست خودت ادامه میدهی و این؛ یعنی ظلم مضاعف و بلایی که خودت به سر خودت میآوری.
موفق باشید
منبع:jonbeshnet.ir
دیدگاهها
اگر کاری نکنید حماقت کرده اید ،
مظلومی که در مقابل ظلم سکوت می کنه چیزی از ظالم کم نداره
سلام دوست عزیزم واقعاپسرنامردی بوده تواین دنیاهمه نامردن اما مردکم پیدامیشه. خیلی ناراحت شدم وقتی خوندم درکت میکنم شکست خوردی اماخدابزرگه،ازپسره درمیاد...بروازدواج کن بگوبهم خورد درکت میکنم عزیزم بچه مراقب خودتون باشیدگول پسرای نامردونخورین
یادتون بمونه پسریکبارعاشق میشه دفعه ی دوم لاشی میشه همین لاشیه باعث میشه دخترمردم شب وروزگریه کنه .ودخترزودعاشق میشه زودوابسته .پسراداداشای من مردباشین پای حرفتون وایستید اگم نمیخوایش قصدت ازدواج نیس کناربکش.مرسی
افزودن دیدگاه جدید